شنبه و یک شنبه: از سر کارم مرخصی گرفتم. به خاطر مریضی در خانه به استراحت پرداختم. توانستم کمی از این فرصت، برای مطالعه هم استفاده کنم. همیشه فکر می کردم سر کار نرفتنم مساوی است با فرصت بیشتری برای نوشتن. اما احساس غریبی داشتم. احساس بیهودگی و تلف شدگی. در واقع شانس دیدن آدم ها و داستان هایشان را از دست داده بودم.
دوشنبه: به سر کار برگشتم. داستان کوتاهم را بازنویسی کردم و در جلسه بازخورد خواندم. فهمیدم پشتکار داشتن و سخت کوشی کلید من برای به پیش رفتن است.
سه شنبه: کتاب هایی که سفارش داده بودم رسید. همیشه هیجان خریدن یک کتاب جدید و باز کردنش برایم مثل دست یابی به خرید دلخواه خانم هاست.
چهارشنبه: دیدن یک دوست که با انرژی اش روزم را ساخت. حرف هایی که نیاز به مقدمه چینی نداشتند. او من را می شناخت و من او را می شناختم. حس خوب درک شدن انگار نهایت آرزوی انسانی ست.
شب را هم به نوشتن داستان کوتاه جدیدم گذشت. از نتیجه کارم بی نهایت راضی بودم.
پنج شنبه: صبحش به خندیدن و چرت و پرت گفتن با همکاران گذشت. ظهرش به یک ساعت آزاد نويسی با کنگره سه نفره وبلاگ نویسی. دیدن هانای کوچولو نازنین تو دل برو با آن زبان شیرینش در آخرین ساعت کاری.
عصرش که داستان کوتاهم را خواندم، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود.( چرا از داستانم راضی بودم؟) اکثر دیالوگ ها غیر ضروری بود. یک لحظه از ذهنم گذشت:( چرت و پرت نوشتم.) ایده را هنوز دوست داشتم اما نتیجه را به هیچ عنوان. ساعت های پایان روز حس خوردن یک بادام تلخ را داشتم با خودم می گفتم بهتر می شوم اما ته دهانم هنوز تلخ بود.
جمعه: یک لحظه مکث گند می زند به شخصیتت.
ماجرا این است که فامیلی همکارم بر عکس فامیلی همکلاسی مدرسه ام است. موقع صدا زدنش بین فامیلش مکث کردم و این باعث ناجور گفتن فامیلش شد. توهین تلقی شد. ناسزا نصیبم شد. منم ناراحت هیچ توضیحی ندادم. عصر به کارگاه نوشتن گذشت. سریال یانگوم برایم دلنشینی خودش را دارد. جمله ( صداقت و سادگی بیش از حدت آزارم میده) را از آن یاد داشت کردم.
2 پاسخ
چه باحال شده این پست فائزه. اینجوری بیشتر بنویس.
با آدمایی که بهت گوش نمیدن تا بفهمم فامیلیشون و به خاطر یه فامیلی دیگه اشتباه تلفظ کردی نپلک😂
خوشحالم خوشتون اومده❤