_مامان اومدی ؟
شمیم پلک هایش را به هم میفشارد و به سختی لبخند میزند.
_آره عزیزم اومدم. داری چیکار می کنی؟
_دارم لباسهامو تا میکنم.
شمیم نگاهی به شاهدخت که جلوی کمد لباسهایش نشسته و هر لباس را آنکارد کرده روی لباسهای دیگر میچیند میاندازد. میتواند ندیده حدس بزند که بیش تر از ۱۰ بار این لباس ها را در همین یک ساعت گذشته روی هم چیده است.
_خیلی قشنگ مرتبشون کردی.
شمیم میداند اگر حرفی نزند تا شب شاهدخت به همین کار ادامه میدهد.
_غذا خوردی؟
شاهدخت با مکث سرش را بر میگرداند.
_ناهار. آره دیگه سیبزمینی خوردم خودت بهم دادی.
شمیم نگاهش را به بدن لاغر و نحیف شاهدخت میدوزد و بغضش را از انتخاب غذای همیشگی شاه دخت قورت میدهد.
_دوست داری موهات رو ببافم؟
شاهدخت با خوشحالی سری به نشانه تایید تکان میدهد و میآید کنار شمیم مینشیند.
شمیم آهسته موهای حنا شده شاهدخت را میبافد.
_مامان میگم بابا نمی یاد پیدامون کنه. من میترسم. من دوست ندارم. دوست ندارم که
جملهاش را ادامه نمیدهد و پریشان دامن لباسش مرتب میکند. شمیم دستش را روی دست شاه دخت میگذارد.
_من پیشتم. پیدامون نمیکنه عزیزم نگران نباش.
شمیم میخواهد آینه ای از داخل کیفش به شاه دخت بدهد تا بافت موهایش را ببیند اما بعد یادش میآید که شاهدخت با دیدن چهرهاش بهم میریزد. پس بافت موهایش را به دستش میدهد.
_ببین چقدر قشنگ شده.
شاهدخت با چشمهای ریز اشکیاش لبخند میزند.
شمیم صدای باران را میشنود.
_ بارون مییاد.
شاهوخت هیجان زده سرش را بلند میکند و به سمت پنجره میدود. پرده ضخیم همیشه کشیده شده را کنار میزند که از گرد و غبار بلند شده سرفه اش میگیرد .
_مامان. برم زیر بارون؟
_سرما میخوری عزیزم.
_زود برمیگردم تو رو خدا.
شمیم که اشتیاقش را میبیند سری به معنی تایید تکان میدهد.
شاهدخت به سمت در پرواز میکند.
شمیم گوشی اش زنگ میخورد، دستش را داخل جیبش میکند. با عجله گوشی را بیرون میکشد که دستش به زیر گلدانی کنار پنجره میخورد و میافتد.
شمیم به جای جواب دادن تلفنش با ترس سریع مینشیند و زیر گلدانی را بر میدارد چرا که شاهدخت خیلی رویش حساس است. هنوز یادش نمیرود که چقدر برای شکستن گلدان رویش بهم ریخت و تا چند وقت با آرام بخش میخوابید.
شروع به بررسی سالمبودن زیر گلدانی میکند که چشمم به نوشته پشتش میافتد.
((از طرف دخترم شمیم. ))
شمیم از یاد برده بود که سالها پیش برای روز مادر گلدانی گرفته که گلش بعد دو روز پژمرد.
شمیم با چشمان اشکی به مادری مینگرد که کودکانه زیر باران در حیاط آسایشگاه سالمندان میچرخد.
آخرین دیدگاهها