میخواهم بگویم
میخواهم اعتراف کنم
میخواهم نشانت دهم
حافظهام پر از تصویر توست
میخواهم اما چطور آغاز کنم؟
صدایت کنم؟
اشاره کنم؟
نامه بنویسم؟
کسی را واسطه کنم؟
میدانم تو اینجایی
اما نه نزدیک به من
میدانی بیماری سختی ست
این نگاهت به چشم من
این لبخندم که با دیدنت
روی صورتم میلغزد
میترسم بگویی:
«اینجا مغازه طلافروشی نیست
که قلبت را به امانت بگذاری
یک بیابان است
حتا یک ماهی
جایی برای جان دادن ندارد.»
آخرین دیدگاهها