هر وقت کسی را میبینم و مکالمهای شکل میگیرد. خودم را تعریف میکنم.
از چهرهای که به خود میگیرد.
و این منم که میخواهم لبخند را به لبم، سنجاق شده نگه دارم. اشتباه نکن این تنها یک خواسته است،
نه تظاهر به خوشحالی.
بعد باید کلمات را به همان سمتی بچینم که توجهاش جلب میشود.
بعدش مهم نیست که چه میشود.
فقط باید حرفهایمان بافته شود.
یک بافت یک دست و قشنگ.
اگر او تنها حرف بزند و من چیزی نگویم.
چه فکری میکنم؟ حرفی نمیزنم.
این منم که سکوت میکنم.
میدانی شاید اگر دو تا رهگذر باشیم، ارتباط بهتری برقرار کنیم. شاید همان سر تکان دادن کافی باشد. دیگر نیازی به این همه فکر و خیال نیست.
آنوقت او را نمیشناسم، آنوقت خودم را هم نمیشناسم.
آخرین دیدگاهها