۱
سیمهای برق چه لختند
برای پای کلاغها
سردند
و درختی نمانده
و درختی
۲
درختی سبز بود
زمستان است
درختی سبز نمیماند
بهار را وعده نده
زمستان است
۳
کاش درختی میکاشتم
وقتی مهرت را در دلم انداختی
تا بعدها که یادت رفت
میوهاش را نشانت میدادم
۴
دوباره و دوباره درختی
سبز شده
به بار نشسته
سایه گسترده
و من سیبی هستم
که در طلب نور خورشید
میسوزم
۵
درخت ریشه دوانده
زیر زمین
چنگ انداخته
تا سرپا بماند
و تو چطور آسوده خاطر
روی دوتا پایت
راه میروی؟
۶
درخت شد
پرنده را پرواز داد
درخت آرزویی نداشت
بیهیچ فکری
پرنده را پرواز داد
و بعد نجار
از چوبش قفس ساخت
پرنده باز هم پرواز را
از قفس طلب میکرد
۷
درختی لخت و عور
تمام خوشبختی اش
شب است
که ماه
بادکنکی میشود
گیر کرده بین شاخههایش
۸
باد وزید
و تمام دارایی درخت
ریخت
کسی شمارش برگها را دارد
تا به او بگوید؟
۹
درخت را
به مترسکی فروخت
تا مزرعهاش
از هجوم کلاغها
در امان نگه دارد
۱٠
درخت شد
تا نشان دهد
سال
چهارفصل دارد
۱۱
درخت را شکست
دیگر سایهاش را نمیخواست
سرد بود
سرما به مغز استخوانش
رسوخ کرده بود
درخت باید آتش میگرفت
و گرما به جانش
میبخشید
آخرین دیدگاهها