«یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟»
وقت و بیوقت هر موقع کسی زنگ در را میزند، این جمله را میگویم. اما این بار فرق میکند. واقعن نمیدانم چه کسی پشت در است. طوری ایستاده که نمیتوانم صورتش را از آیفون ببینم. فقط میدانم مرد است.
ساعت دو نیمهشب است و من در خانه تنها هستم.
این فکر خواب را از سرم میپراند.
باید جوابی به کسی که دستش را از روی زنگ بر نمیدارد بدهم.
میترسم. دچار اضطراب میشوم.
اگر دزد باشد و بخواهد چک کند کسی در خانه هست یا نه چه کار کنم؟
به گمانم باید لامپ را روشن کنم. اما آن وقت اگر بیشتر پافشاری کند که جوابش را بدهم چه؟
زنگهای پشت سر هم نمیگذارد درست فکر کنم.
کلید لامپ را میزنم. لحظهای صدای زنگزدن قطع میشود و دوباره به صدا در میآید. بیحرکت جلوی آیفن میایستم. مرد سرش را بالا میگیرد و صورت برادرم جلوی آیفن تصویری قرار میگیرد.
لحظهای نفس آسودهای میکشم که خبری از آدم غریبه نیست اما بعد نگران میشوم.
برادرم این ساعت شب، پشت در خانهام چه کار میکند؟
هیچ حسی ندارم
فکر میکردم نسبت به خیلی چیزها بیتفاوت هستم و روزهایم فرقی با هم ندارند. اما حالا که خودم را مجبور به جواب دادن میکنم، میبینم میتوانم احساسات خیلی جزئی را در خودم پیدا کنم.
وقتی دارم مینویسم و یکی از اعضای خانواده صدایم میزند.
وقتی پست خندهداری خواهرم نشانم میدهد.
وقتی ساعتها به صفحه مانیتور لپتاپ زل میزنم و ساعت شروع کلاس دارد نزدیک میشود.
وقتی کارکتر فیلم گریهاش میگیرد.
وقتی دوستم زمان ثبتنام آزمون استخدامی را یادآوری میکند.
وقتی بلندگو شهرمان مرگ یک نفر را اعلام میکند.
وقتی کتابی که سفارش دادم به دستم میرسد.
وقتی با بچههای گروه جمله مینویسیم.
وقتی برای پیادهروی به پارک میروم.
وقتی ظرف میشورم و قبلش دستم را با چاقو بریدهام.
احساسات زودگذر
بعد از اینکه متوجه احساسات جزئیام شدم. متوجه میشوم که خیلی زود رنگ عوض میکنند و نمیتوانم یک احساس را به مدت طولانی نگه دارم.
بچه که بودم عروسکی داشتم که کافی بود شکمش را فشار دهم تا صدای خندهاش را بشنوم، بعد دوباره فشار دهم و صدای گریهاش را بشنوم.
این که چه زمانی دوباره فشارش دهم دست خودم بود.
این من بودم که تعیین میکردم تا کی میتواند شاد باشد و بعد به گریه بیفتد.
فکر میکردم همین کنترل را روی خودم هم دارم.
میتوانم بخندم و مدت طولانی شاد باشم.
اما ریزفاکتورهای زیادی در تغییر احساساتم نقش دارند.
کنترل تغییر احساسات
به نظرم باید اول احساساتم را به رسمیت بشناسم.
یعنی اکثر اوقات تعریفی برای احساسات در لحظهام داشته باشم.
بعد از آگاه شدن به آن سعی کنم، اگر در حال تجربه احساس ناخوشایندی هستم، خودم را در وضعیت دیگری قرار دهم تا احساسات متفاوتی را تجربه کنم.
آخرین دیدگاهها