من یک گرگم. یک انسان گرگ نما.
وقتی اسم گرگ میآید یاد دریدن میافتم.
تو حیوانات را شکار میکنی.
و من به دنبال شکار لحظاتم.
اما تنها استفاده من از آن هدر دادنش است، اینطور میشود که شروع میکنم به خودخوری و بعد لاشهام به خواب میرود.
روز بعد شروع میشود و این چرخه معیوب ادامه پیدا میکند.
انسانها از تو میترسند، در صورتی که تو خطری برای آنها نداری.
تو حتا توی بازیهای کودکانه ما جا باز کردی.
«گرگم و گله میبرم»
داستان چوپان دروغگو هم از ترس تو ایدهاش پیدا شد.
تو خانوادهداری. گله خودت را داری.
و من تنها با یک گرگ درون زندگی میکنم.
اگر به گله تو بپیوندم، شاید بفهمم به جای منتظر بودن، چطور وارد عمل شوم.
به این ساعت لعنتی نگاه کن. باز هم پایان روز است.
ساعت یک ربع به ده است.
میگویند وقتی گرگی زوزه بکشد میخواهد، گرگهای جدا افتاده را جمع کند، به نظر باید صدای زوزه گرگ را پخش کنم تا به دنبالم بیایی.
آخرین دیدگاهها