سطل آشغال
تمام وسایل خانهاش داخلش بود.
باید قبل از اینکه شهرداری بیاید و آن را خالی کند. وسایل بدردبخور را از داخلش بردارد.
برای الان بیشترین چیزی که لازم داشت یک پلاستیک فریزری بود تا بقیه غذایش را داخلش نگه دارد.
چراغ قرمز
کافی بود تا راه بیفتد. بعد بیبرو برگرد به چراغ قرمز میخورد. آنوقت بود که شروع میکرد به زنگ زدن به هر کسی که میشناخت. با سبز شدن چراغ راهنمایی دکمه قرمز تماس را فشار میداد. مهم نبود که صحبتشان تمام شده است یا نه.
به این قضیه به عنوان دید و بازدید تلفنی نگاه میکرد.
سکه پول
برای خودش کسی بود. کبکبه و دبدبهای داشت. همه با آمدنش بلند میشدند و او سر مجلس مینشست. تا اینکه بچه سه سالهای سر جایش نشسته بود بلند نشد و هر کس خواست او را بلند کند جیغ و داد راه انداخت.
و اینگونه شد که بزرگ مجلس کنار دست کودک سه ساله نشست.
سفر در اتاق
قرار بود برای مسافرت آماده شود اما ساکش بسته نمیشد. همین که پایش به دم در میرسید یادش میآمد یک چیزی کم است و برمیگشت. تصمیم گرفت داخل همان اتاق که همهچیز است چادر بزند و سفر خود را آغاز کند.
کف دست
همه جا را میشناخت. میگفت چشم بسته هم میتواند برود. اما وقتی سگی دنبالش کرد، نتوانست دیوار جلوی رویش را ببیند انقدر که به عقب برای تخمین فاصله نگاه میکرد و بیهوش نقش زمین شد. برای همین میگویند آدمها را در موقعیت حساس باید شناخت.
درخت چنار
میگفت مثل درخت چنار میمانی.
همانطور فقط قد کشیدی. بیبار و بیحاصل.
متوجه نبود که در هر موقعیتی سبز است و رویش زرد نشده است.
بشقاب اضافه
همیشه تنها بود. کسی را نداشت که با او غذا بخورد. اما احتمال آمدن کسی را همیشه در نظر میگرفت و یک بشقاب اضافه سر میز میآورد. بالاخره مهمان خبر نمیکند، درست مثل عزرائیل.
آخرین دیدگاهها