سردرد

سرم درد می‌کند.
شروع می‌کنم به حرف زدن.
به ساکت نماندن.
به خود را به آن راه زدن.
به خوشحالی چنگ زدن. به خوشحال ماندن.

گاهی دلم می‌خواهد حضور آدم‌ها را برای خودم پر رنگ کنم.
گاهی دلم می‌خواهد کم‌رنگ کنم.
بگویم: «مهم نیست که نمی‌فهمند چه می‌خواهم بگویم.»
بعد باز با جمع دیگری از جنس همان آدم‌ها
بگویم: «حالا که هستند مهم است دل به دل آن‌ها بدهم برای ساعتی خندیدن.»

من تنها هستم. من تنها نیستم.
وصلم به آدم‌ها. این دورغ نیست. خیال نیست.
این که می‌خواهم یک حلقه کاربردی باشم. همان حلقه که اگر نباشد کار لنگ است.
می‌خواهم همه محتاجم باشند؟ می‌خواهم؟
می‌خواهم مفید باشم.
دیده شوم. نامرئی نباشم.
آدم‌های نامرئی چه شکلی‌اند؟
چطور قبول کرده‌اند مهم نباشند؟
نه خودشان. نه نظرشان. نه بودنشان.
بودن یا نبودن مسئله این است؟

حالا که دوباره تنها شده‌ام، سرم با شدت بیشتری درد می‌کند.
به سمت قرص مسکن خیز بر می‌دارم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *