جاده یک طرفه
جلوتر رفت. جلوتر. چند بار به پیشانیاش زد.
پس دوربرگردان کجا بود؟
باید مسیر را ادامه میداد. شانسی برای برگشتن نداشت.
نمره قبولی
یکم دیگر فاصله داشت.
اگر میتوانست کمی دستش را از گلیمش درازتر کند درست میشد.
اما انگار قرار نبود نمره انعطاف را بگیرد.
چشمک
_آقای دکتر یک کاری کن. مسخره خاص و عام شدم.
_راهی نیست. از عوارض داروهاست.
میتونی عینک آفتابی بزنی.
_روز عینک بزنم. شب رو چیکار کنم؟
میگم نمیشه حداقل یک کاری کنید این چشم دیگمم بپره؟ بلکه دیگه چشمک محسوب نشه.
پیراهن سفید
پیراهن سفید تنها لباسی بود که به او میآمد.
اما همش لک میشد. رویش پر از قطرات جوهر بود که نمیرفت.
وقتی خودش رفته بود باید این لباسهای سفید را دور میانداخت. باید، باید.
اما آخر میدانی پیراهن سفید تنها لباسی بود که به او میآمد.
فیلم کوتاه
نقشش در فیلم به اندازه یک سلام کردن بود و نگاه کردن شخصیت اصلی تا از صحنه خارج شود.
این را میشد در یک کلیپ دو دقیقهای خلاصه کرد اما حالا تبدیل به فیلم زندگیاش شده بود.
شال آبی
یکبار خوب یادش است. گفته بود رنگ آبی به او میآید.
و او از آن موقع تا حالا فقط شال آبی پوشید. اما او دیگر نظری نداد.
به نظر میرسید باید دیگر شال آبی نپوشد تا دوباره به حرف بیاید.
آخرین دیدگاهها