ساعت شلوغی
توی ترافیک گیر کرده بود. نه راه پس داشت نه راه پیش.
اگزوز ماشین جلویی بدجور دود میکرد.
یاد مراسم عروسی میانداختش و بوی اسپند.
راه باز شد. ماشینها شروع به بوق زدن کردن تا حرکت کند.
اما همان بوقها برایش تداعی عروس کشان بود و نتوانست حرکت کند.
ساعت دوازده
دو صفر جلوی چشمش نمایان شد.
نمیدانست چطور هر شب همین ساعت به چشمش به ساعت میخورد.
میدانست حالاکه مرده است، آدمهای زیادی به او فکر میکنند.
شاعر گمنام
هر جا رفت تا شعرهایش را چاپ کند. کسی تحویلش نگرفت.
یکبار انقدر ناراحت بود که دفتر شعرش را داخل انتشاراتی جا گذاشت.
سالها گذشت تا چشم کسی به دفتر شعر افتاد و آن را به نام شاعر گمنام چاپ کرد.
پوست شیر
گاو را پوست کرده بود و به دمش رسیده بود اما انگار تبدیل به شیر شده بود که نمیتوانست کار را تمام کند.
عکس سه در چهار
برای استخدام شدن یک عکس از او میخواستند.
البته قبلش بیست و چهار عکس از او گرفته بودند.
عکس دیگری برایش نمانده بود.
چهره زنده او اعتباری نداشت که بعد از آن همه دوندگی ردش کردند.
مسیر مستقیم
برای یک تاکسی دست تکان داد.
اسم خیابان را گفت.
اما راننده فقط مسیر مستقیم میرفت.
ماشینهای دیگر هم همینطور بودند.
در آخر مجبور شد به مسیر مستقیم رفتن راضی شود و خودش با پای پیاده بقیه مسیر کج را طی کند.
چایشیرین
در خانه به این اسم معروف بود.
اگر قرار بود کسی خودش را شیرین کند نمیتوانست به گرد پایش برسد.
بعد چند سال همه دیابت گرفته بودند اما باز هم شیرینیشان پیش او کم بود.
آخرین دیدگاهها