پشت گوش
همه چیز زندگیاش به این بستگی داشت که این کلک را یاد بگیرد.
مادرش گفته بود: «پشت گوشت را دیدی تبلتت را هم میبینی.»
لنگ در هوا
تعداد زیادی برگ آچار در دستش بود. باید همه چیز را سامان میداد. اما پنکه روشن همه چیز را بهم ریخت. دیگر ترتیبی برایش باقی نمانده بود. همه چیز به احتمال ختم میشد.
و او تنها یک ساعت زمان داشت تا همهچیز را به حالت اول برگرداند.
پنج درصد شارژ
تنها با پنج درصد شارژ گوشیاش داشت برای رئیسش توضیح میداد تا خطایش را ببخشد.
وسط تماس قطع شد. حالا باید از رئیسش خواهش میکرد دو خطا را ببخشد.
پیچ گوشتی
گوشش را آنقدر پیچانده بودند که نام مستعارش پیچ گوشتی شده بود.
از آنجا که فرق فازمتر و پیچ گوشتی را نمیدانست، همان جا جرقه کار مورد علاقه در ذهنش خورد و حالا برقکار ماهری ست.
چرخ گوشت
آنقدر برایش حرف زده بود که زبانش لای دندانش رفت و چرخ شد.
از آن به بعد بود که نوشتن یار دیرینهاش شد.
و حالا زندگی موفقی دارد.
آخرین دیدگاهها