«آنچنان عاشقش نبودم که با او ازدواج کنم. اما او چنان میدیدم که شایسته ازدواج بود. او زیبا، قوی و شوخ طبع و وفادار بود، و میتوانست همچون منی را خوشبخت کند. او عاشقم بود. من در او به دنبال ازدواج نبودم. شاید او هم نبود. اما رابطه ما به جایی رسید که یا باید از هم میپاشید و یا اینکه به ازدواج منتهی میشد. و من ترجیح دادم به ازدواج ختم شود.
(پایاننامه، انتشارات هونار، ص. ۱۱)»
این داستان از ساعت پنج صبح که خواندمش مرا درگیر خود کرده است. چرا؟
شاید چون خیلی شبیه به زندگی واقعی بود.
چیزی که میخواهی اتفاق بیفتد اما امیدی نداری، یک دفعه میبینی ممکن شده است. بعد از دست میرود و با خود میگویی یعنی دیگر فرصتی برای برگرداندنش نداری؟
احساس کردم زندگی یک ترن هواییست.
در هر لحظه بسته به ارتفاع و هیجانات احساسات متفاوتی را تجربه میکنم، زمان راننده است و دیگر نمیتوان به آن نقطه برگشت. نقاط دیگری هست بالاتر یا پایینتر، اما آن نقطه با آن طول موج، دیگر هرگز اتفاق نمیافتد.
زمان تنها چیزیست که دستکاری نمیشود.
لحظات حساسی در زندگی هست که مسیر زندگی را عوض میکند، بعد که میگذرد، ذهنت درگیر این میشود که اگر انتخابم چیز دیگری بود؟ اگر بود؟
شاید برای همین هر چقدر میگذرد برایم درک عشق سختتر میشود.
احساس میکنم یک معادله با چندین مجهول است.
فقط باید واردش شوی تا بفهمی چقدر باید خودت را جمع و تفریق کنی تا به جواب درست برسی.
گاهی با خودم فکر میکنم واقعن لازم است خودم را به زحمت بیندازم و درگیر چنین چیزی شوم؟
این کتابی بود که درگیر شدن با انتخاب عاشق شدن را نشان داد. تمام مسیر این ترن هوایی با طول موجهای مختلف.
آخر داستان دوست داشتم به آن پارک بروم و شخصیت زن را در آغوش بگیرم.
پ. ن: این کتاب تنها پنجاه و پنج صفحه است. خواندنش یک ساعت بیشتر زمان نمیبرد اما اثرش برایتان ماندگار باقی میماند.
https://taaghche.com/book/71141
آخرین دیدگاهها